پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
.
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
جی آنه ویلیس
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو
دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو
دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص
دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین
عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم
خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش
فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای
عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب
بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری
برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت
خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم
بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق
یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد
باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم
موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این
مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست
عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو
می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می
کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم
که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم
بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع
غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام
فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم
من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من
زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم
گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم
مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی
از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست
حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:
حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:
- من مهتاب هستم
خیلی آرام در پاسخ گفت:
- خوشبختم
ولی حتی برنگشت نگاهی هر چند کوتاه بر من بیندازد اخم هایم را در هم کشیدم چرا مثل تمام پسرها برای صحبت با من سر و دست نمی شکست چرا برای دیدن چهره پری گون من مشتاق نبود؟زیر چشمی نگاهی به دیگر پسران کلاس انداختم کسی حواسش به درس نبود و همه مشغول دید زدن من و او بودند برخی با خشم و تعصب و برخی با حسرت و افسوس جرات خود را به کمک طلبیدم و گفتم:
- شما خودتون رو معرفی نمی کنید؟
باز هم بدون اینکه به جانبم برگردد گفت:
- چه فرقی می کند؟
دیگر داشتم خشمگین می شدم با غضب گفتم:
- حتماً برایم مهم است که می پرسم
با لبخندی کم رنگ و بسیار زیبا گفت:
- ماهان
نمی دانم چرا از اسمش خوشم آمد و زیر لب گفتم:
- مهتاب و ماهان هر دو زاده شده از ماه
لبخند زدم و دیدم گوشه لبان خوش تراش و زیبای او نیز لبخندی جا خوش کرده منتظر ماندم تا سخن بعدی از دهان او خارج شود ولی او همچنان سکوت کرده بود شروع کردم به شمردن آنقدر پیش رفتم تا خسته شدم باز هم خودم گفتم:
- جدید هستید؟
اینبار فقط سرش را تکان داد خشم بر من غلبه کرد و گفتم:
- مگر شما زبان ندارید؟
- زبان همیشه هم برای نطق کردن نیست به نظر من وقتی حرفی ارزش به زبان آوردن ندارد سکوت زیبا ترین کلام است
حرفش به نظرم قشنگ آمد و پر از مفهوم های دل نشین دل را به دریا زدم و گفتم:
- ماهان
آرام پاسخ داد :
- بله
با خنده گفتم:
- به دانشگاه ما خوش آمدی
اینبار برای نخستین بار به سمتم برگشت دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی ناگهان ساکت شد چشمانش روی صورتم ثابت و نگاهش در نگاهم خیره مانده بود آرام گفت:
- تو که سرچشمه تمام هنرهایی چرا رشته هنر را انتخاب کردی؟
لبخندی دلربرانه تحویل دادم و گفتم:
- علتش این است که من عاشق هنر هستم
جمله اش با اینکه بسیار آرام ادا شد ولی من شنیدم و بی تاب شدم :
- خوش به حال هنر
اینکه مرکز توجه پسرها باشم برایم امری عادی و معمول بود هیچگاه مرا خوشحال یا ناراحت نمی کرد ولی اینبار برای اولین بار خوشحال شدم از اینکه او به من توجه کند شاد می شدم منتظر بدم تا سوال بعدی از جانباو مطرح شود ولی نشد خیلی آرام رویش را برگرداند و دوباره در درس غرق شد آنقدر ناراحت شدم که دلم می خواست زار زار گریه کنم قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم چند قطره اشک از چشمانم سرازیر شد سریع از جا برخاستم و از کلاس خارج شدم قطرات درشت باران بی رحمانه بر بدن و صورتم می تاخت به سمت خانه راهی شدم ولی به محض رسیدن به خانه دلم برایش تنگ شد سریع به دانگشاه برگشتم اما کسی در دانشگاه حضور نداشت دانشگاه خیلی وقت بود که تعطیل شده بود روی چمن های خیس محوطه نشستم آسمان شهرمان سیاه سیاه بود سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریستم آنقدر گریستم تا سبک شدم بوی عطری شامه ام را نوازش داد و دستی سر شانه ام قرار گرفت سرم را که بلند کردم ماهان را دیدم که کنارم نشسته و اونیز می گرید بی اختیار لبخند زدم چهره ماهان در هم و گرفته بود هر چه صبر کردم جز نگاه چیزی از او دریافت نکردم گفتم:
- چرا نرفتی؟
- نمی تونستم
- چرا؟
- چیزی گم کردم داشتم دنبالش می گشتم
دلم گرفت با بغض گفتم:
- پیدا کردی؟
- آره
- حالا می خوای بری؟
- نه
- چرا؟
- چون پیداش کردم ولی نمی تونم برش دارم
- برای چی؟
- چون جایی که الان ماوا گرفته خیلی بهتر از جاییست که من قصد دارم حبسش کنم
- مگر کجاست؟
- پیش تو
- ولی من چیزی از تو برنداشتم
- چرا تو آن را از من دزدیدی
اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- منظورت چیه؟
لبخند زد دستش را طرف چپ سینه اش گذاشت و گفت:
- تو قلب مرا با یک نگاه دزدیدی
خوشحال شدم آنقدر خوشحال که اشک از چشمانم سرازیر شد دستش را روی صورتم کشید و گفت:
- ارزش این اشک ها خیلی زیاد است خیلی زیاد
- تمامش برای توست
با لبخند تمام اشک هایم را از روی چهره ام زدود دستانش را روی لباسش کشید و گفت:
- هرگز این لباسم را به آب نزدیک نمی کنم
خندیدم و گفتم:
- ماهان
- جان ماهان
- مگر می شود که کسی در یک نگاه عاشق شود؟
- من این عشق را قبول نداشتم اما حالا دیگر به آن اعتقاد کامل دارم من و تو شاهد عینی این نوع عشق هستیم
دستش را به سمتم داراز کرد و ادامه داد:
- حالا از جا بلند شو
- برای چه؟
- باید برویم
نپرسیدم کجا و برای چه؟ دستانم را به دستان قوی و مردانه اش سپردم کنار او گام براداشتن برایم نهایت لذت بود ساعت ها در سکوت رفتیم و رفتیم از زمان به دور مانده بودیم وقتی به خود آمدم که ستاره های فراوانی در آسمان شب چشمک می زدند دستم را از دستش خارج کردم و گفتم:
- وای دیر شد
لبخندی زد و گفت:
- چه زود دیر می شود تازه متوجه معنی این جمله می شوم
- اصلاً متوجه گذر زمان نبودم ماهان ما شش ساعت است که در حال قدم زدن هستیم
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد تازه می فهمیدم که سکوت چقدر زیباست ما تمام عمرمان را به حرف زدن گذرانده بودیم اما به کجا ختم شده بودیم؟ به چه چیز رسیده بودیم؟ هیچ. اکنون می دیم که با سکوت به همه جا رسیده ام دنیا در دستان من و در نگاه زیبای او بود دوباره دستانم را به دستان مشتاقش سپردم و راهی شدیم رفتیم تا به یکی از مقاصد فرعی زندگی رسیدیم جلوی پایم زانو زد و گفت:
- الهه مقدس عشق من تا ابد عاشق خواهم ماند
مانند خودش من هم دوزانو نشستم و گفتم:
- با من بمان و ترکم نکن
انگشتانم میان انگشتان دستش قلاب شد بوسه ای داغ و سوزنده بر نوک انگشتانم زد که تا اعماق وجودم را لرزاند و سوزاند و خاکستر کرد دستم را جلوی دهانم گرفتم تا از فریادی که بی اراده می رفت تا عرش را بلرزاند جلوگیری کنم با حالات دو از او جدا شدم و به کلبه تنهایی هایم پناه بردم تا خود صبح ناله زدم و با پروردگارم درد و دل کردم وقتی سپیده صبح دمید دلم به اندازه وسعت اقیانوس ها برای او که ماه زندگی ام بود تنگ شده بود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم ولی با صحنه ای روبرو شدم که قدرت زانوانم را گرفت ماهان به درخت جلوی خانه تکیه داده بود و به من نگاه می کرد از دیشب تا به حال همانطور آنجا ایستاده بود با قدم های لرزان به او نزدیک شدم طاقت نگاه کردن در چشمان معصومش را نداشتم خودم را در آغوشش رها کردم بدون هیچ منظوری و بدون هیچ تمنا و خواهش نفسانی و هوس آلودی پاک پاک سرش را در میان موهایم فرو برده و نفس عمیقی کشید گفتم:
- صبحت به خیر
- با دیدن تو به خیر شد
- خسته نیستی؟
- عاشقان همیشه خسته اند
- گرسنه چطور؟
- خواب و خوراک بر همه عاشقان حرام است
- پس من یک عاشق واقعی هستم
در همان روزها بود که فهمیدم برای یک عاشق مهم نیست که دیر باشد یا زود محرم باشی یا نا محرم دیوانه باشی یا عاقل هر چند که عاشقان جملگی دیوانه اند دیوانگان بی آزار همگام با هم به سوی جایگاه هنر و هنروران رفتیم جز ماهان چیزی و کسی را نمی دیدم و ماهان نیز در من غرق شده بود کنار هم آهسته گام بر می داشتیم که ناگاهن ضربه ای ماهانم را از من جدا کرد و به گوشه ای پرتاب کرد نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده برای چه از بینی ماهان خون می آمد چه کسی بود که دستان مرا گرفته و قدرت حرکت را از من سلب نموده بود ؟ مشت های گره شده و بی رحم روی صورت معبودم فرود می آمد فریاد می زدم جیغ می زدم التماس می کردم اما کاری از دستم بر نمی آمد ماهان من روی زمین رها شد و مرا کشان کشان به سوی کلاس بردند سر همه آن بی رحمان ظالم فریاد زدم مشت های کوچک و ناتوانم را بر سینه هایشان کوفتم چرا که آنها محمبوب مرا زدند کمی در براربر اصررارم برای رهایی مقاومت کردند اما سرانجام رهایم کردند و من به سوی او پرواز کردم ماهانم روی سنگ ها افتاده بود
و صورتش با خونش گلگون شده بود سرش را در آغوش گرفتم بوسیدمش بوئیدمش ماهان به سختی نفس می کشید با صدایی خش دار و گرفته گفت:
- به خاطر تو جان که سهل است دنیا و آخرتم را با هم می دهم مهتاب من گریه نکن من تاب دیدن اشکهایت را ندارم من منتظر کتک خوردن بودم چون عاشقم
فریاد کشیدم:
- بس کن من هم عاشقم پس باید مرا هم بزنند من هم باید کتک بخورم ماهان من هم می خوام برای تو بمیرم
دستم را محکم در دستش فشار داد صدای آژیر آمد و پس از آن ماهان مرا بردند در تمام مدتی که ماهان را در اتاقی تنگ و سفید با نگهبانان سفید پوش حبس کرده بودند من نیز خودم را در حمام خانه حبس کردم و به خاطرش اشک ها ریختم دوماه بعد ماهان من همان ماهان روز اول شد خدا او را به اشکهایم بخشید ماهان برایم قصری خرید تا از گزند حسودان دور باشم می خواستیم با هم باشیم تمام لحظاتمان را حتی راضی به از دست دادن یک ثانیه هم نبودیم اما روزگار با ما سر سازش نداشت همانطور که با عاشقان دیگر نداشت روزی ماهانم رفت و دیگر هر گز باز نگشت از او نامه ای با این مضمون به دستم رسید:
الهه مقدس عشق من شکوفه نو شکفته هستی من محبوبه شبهای من
تو خود خوب می دانی که حاضر به عوض کردن تو با تمام کائنات خداوند نیستم تو خود خوب می دانی که برای تو جانم را فدا می کنم به آن شرط که بدانم تو سلامت و شاداب باقی خواهی ماند عزیز دلم امروز که برای لحظه ای تو را ترک کردم حسودان بیرون کلبه عشقمان کمین گرفته بودند آنها تو را می خواستند ولی مگر قادر بودم که تو را به آنها ببخشم و خودم کناره گیری کنم؟مگر می توانم تو را به دیگری بسپارم و بروم؟ نه این امکان ندارد به همین خاطر با آنها درگیر شدم و گفتم که تو را به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد ولی آنها چیزی گفتند که دیگر توان مخالفت در خودم پیدا نکردم آن نامردان بی رحم که حس هوس را با حس مقدس عشق اشتباه گرفته بودند گفتند آنقدر برای داشتن تو حریص اند که هرگز اجازه نمی دهند به راحتی همسر و تاج سر من شوی آنها گفتند داغ تو را بر دل من می گذارند می فهمی مهتاب من ؟ آنها چیزی گفتند و طاقت و توان نفس کشیدن را از من گرفت چاره ای جز کناره گیری نداشتم ولی باز هم دلم راضی نمی شد با خود گفتم:تو را می دزدم و به جایی می برم که دست هیچ کس به تو نرسد و تو فقط برای خود من باشی مثل اینکه ذهنم را خواندند چون گفتند هر جا که بروی تو را می یابیم و جلوی چشمانت علاوه بر گرفتن پاکی و معصومیت عشقت نفس را هم می گیریم اما اگر پایت را کنار بکشی ما هم کاری به کار او نداریم البته تا زمانی که فکر ازدواج به سرش راه پیدا نکند تا وقتی او به کسی تعلق نداشته باشد ما آسوده ایم اما اگر بفهمیم ... حرفشان را با داد و فریاد هایم قطع کردم آنها طوری از تو حرف می زدند که نفس من بند می آمد رگ گردنم آن چنان بر آمده شده بود که هر لحظه امکان ترکیدنش بود دوباره با آنها درگیر شدم ولی آنها زیاد بودند و من تنها و عاشق بالاخره فقط و فقط به خاطر تو تسلیم شدم و گفتم: قبول من دیگر کاری به کار او ندارم به این شرط که هرگز خاطر او را آزرده نکنید آنها هم قبول کردند از آنجا سراغ چندی از دوستانم رفتم که به آنها اعتماد کامل دارم تمام ثروتم را جز آن کلبه ای که برای توست به آنها بخشیدم و تو را به آنها سپردم از آنها خواستم مثل جانشان از تو و کلبه عشقمان نگهبانی کنند از جانب آنها و خوش قولیشان اطمینان کامل دارم آنها حتی لحظه ای تو را تنها نمی گذارند پس مرا بی فکر نخوان و اما خودم و سرنوشت شوم خودم به خوبی می دانی آنقدر تو را دوست دارم که یک لحظه تاب جدایی از تو را ندارم پس من می میرم تا تو آسوره باشی من برای همیشه در دیار باقی در انتظارت می مانم ولی از تو خواهشی دارم تو گناه مرا مرتکب نشو و به زندگی ات ادامه بده این اولین و آخرین خواهش من از توست این را بدان که در میان عاشقان بی شمارت آن کسی که از همه بی نام و نشان تر است من هستم عشق من در این دنیا رسم نیست که عاشقان به وصال یکدیگر برسند مثل لیلی مثل مجنون مثل شیرین مثل فرهاد ولی من در این میان درست شبیه آبتین هستم کسی که دیوانه وار شیرین را می خواست ولی او را به خسرو باخت من نیز تو را به بدخاهان باختم و اکنون مانند آبتین به سرای ابدی می پیوندم برایم طلب آمرزش کن و مراقب خودت باش
کسی که تا هجر و هجران باقیست
تا یارویاران باقی هستند
تا شعر و افسون باقیست
تو را می خواهد و چشم انتظارت می باشد
از آن روز تا کنون من باقی ماندم با قصری که در چشمم مانند کلبه خرابه ای می ماند فرش های ابریشمی اش برایم گلیمی بیش نیستند ظروف طلا و نقره اش برایم مثل ظروف سفالی است من مانده ام و قصری که بعد از رفتن او خانه مردگان نام گرفته سهم من از او یک وجب خاک است که با گلاب خوشبو می شود اینک من انسانی تنها هستم و محکوم به ماندنم مرده ای متحرکم که فقط به یک امید زنده است مردن و نزد یار شتافتن آری این است رسم عاشق کشی مردمان این روزگار
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوری عشقتو باور کرده
دست من خسته از این دست به دعاها بردن
همه آرزوهام بارفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه