داستان عشق
امروز روز دادگاه بود ومنصورداشت ازهمسرش جدا می شد.
منصورباخودش زمزمه میکرد......چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سرازپا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم!
ژاله ومنصور هشت سال دوران کودکی روباهم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار هم بودند ولی به خاطر ورشکست شدن پدر ژاله اوناخونشون روفروختن تابدیهی هاشونوپرداخت کنن بعدهم اونارفتن به شهرخودشون!
بعدازرفتن اونا منصور چندماهی افسرده شد.
منصوربهترین همبازی خودشواز دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت تامنصور وارد دانشگاه حقوق شد!
دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید!
منصورکنارپنجره دانشگاه ایستاده بودوبه دانشجویانی که زیربرف تند تندبه طرف در ورودی دانشگاه می آمدن نگاه میکرد.منصور درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد یک آن خشکش زد.
باورش نمیشد که ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
منصورزودخودشوبه درورودی رسوند وتاژاله وارد نشده بهش سلام کرد.
ژآله بادیدن منصورباصدای بلندی گفت:خدای من!منصور خودتی؟!
بعدسکوت میونشون حکمفرماشد.
منصورسکوت روشکست وگفت:ورودی جدیدی؟!
ژاله هم سرشوبه علامت تایید تکون داد.
منصور وژاله بعداز 7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی ازهم جداشدند درخت دوستی که ازقدیم میونشون بود جوانه زد!
از اون روز به بعد منصور وژاله همیشه باهم بودن!
انه همدیگرو دوست داشتند واین داستان در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ.
منصور کم کم داشت دانشگاه رو تموم میکرد وبه خاطر این موضوع ناراحت بود چون بعداز دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطربه محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج دادو ژاله بی چون وچرا قبول کرد.
طی پنج ماه سور وسات عروسی آماده شد ومنصور وژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یک زندگی رویایی که همه حسرتش رو می خوردند.پول ماشین اخرین مدل شغل خوب خانه زیبا رفتار خوب تفاهم وازهمه مهمتر عشقی بزگ که خانه این زوج رو خوشبخت میکرد!
ولی زمونه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق رو نداشت.
دریک روزگرم تابستان ژاله به شدت تب کرد!منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها ازدرمانش عاجز بودند.آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد ازچندماه ازبین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله روهم برد وژاله کور ولال شد.
منصورچندبارژاله روبه دخارج برد ولی پزشکان انجا هم نتونستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی میکرد تمام وقت ازادشوواسه ژاله بگذرونه!ساعتهابرای ژاله کتاب میخوندازآینده روشن ازبچه دارشدن براش میگفت!
ولی چندماه بعدرفتارمنصورعوض شدمنصوراز این زندگی سوت وکور خسته شده بود وگاهی فکرطلاق به ذهنش خطور میکرد!!!
منصورابتدابااین افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکارشد وتصمیم گرفت ژاله روطلاق بده.
دراین میان مادر وخواهرمنصورهم آتش بیارمعرکه بودند ومنصور روبرای طلاق تحریک میکردند.
منصوردیگه باژاله نمی جوشید بعدازآمدن ازسرکاریه راست میرفت به اتاقش!
حتی گاهی میشد دوسه روزی با ژاله حرف نمیزد.
یه شب که منصور وژاله سرمیزشام بودندمنصوربعدازمقدمه چینی و من من کردن به ژاله گفت:ببین ژاله یه چیزی رومیخوام بگم!
ژاله دست ازغذاخوردن برداشت ومنتظرشدمنصورحرفشوبزنه...........
منصور ته مونده جراتشوجمع کردوگفت:من دیگه نمیخوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم........
میخوام طلاقت بدم مهریتم.........!!!!
دراین لحظه ژاله انگشتشوبه نشانه سکوت روی لبش گذاشت وباعلامت سرپیشنهادطلاق روپذیرفت.
بعدازچندروز ژاله ومنصور جلوی دفتری بودند که روزی دراونجا باهم محرم شده بودند.ژاله ومنصوربه دفتر ازدواج وطلاق رفتند وبعدازساعتی پایین اومدند درحالیکه رسما" ازهم جداشده بودند.
منصوربه درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت وازش خواست تا اونوبرسونه خونه مادرش.ولی درعین ناباورب ژاله دهن بازکرد وگفت:لازم نکرده خودم میرم وبعدهم عصای نابیناهارودور انداخت ورفت.
منصورگیج ومنگ به تماشای ژاله ایستاد!!!!
ژاله هم می دید هم حرف میزد.
منصورگیج بود نمیدونست ژاله چرا این بازی روسرش اورده بود؟!؟!
منمصوربافریدگفت من که عاشقت بودم چراباهام بازی کردی؟منصورباعصبانیت وبغض سوارماشین شد ورفت سراغ معالج ژاله!
وقتی به مطب رسیدرفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر روگرفت وگفت:مرد حسابی من چه هیزم تری به توفروخته بودم؟؟؟
دکتر درحالیکه تلاش میکردیقشواز دست منصور رها کنه منصور روبه آرامش دعوت میکرد!
بعداز اینکه منصورکمی آروم شد دکتر ازش قضیرو جویا شد!
وقتی منصورتموم ماجرارو توضیح داد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسرشما واقعاکور ولال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد وسه روز قبل کاملا سلامتیشوبدست آورد!
همونطورکه ماتوضیحی برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود!
منصورمیون حرفای دکتر پرید وگفت:پس چرابه من چیزی نگفت؟؟؟
دکتر گفت:اون میخواست روز تولدتون این موضوع روبه شما بگه......
منصورصورتشومیون دستاش پنهون کرد وبی صدااشک ریخت چون فردای اون روز روزه تولدش بود
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش:
یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........
مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :
ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله
گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله
دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه
چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله
می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله
آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله
تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه
تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله
گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو
شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله
پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!
مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....
درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :
عهد من این بود که هرجا
یار و همتای تو باشم
توی شبهای انتظارت
مرد شبهای تو باشم
چه کنم خودت نخواستی
شب پر سوز تو باشم
تو همه شبهای سردت
آتش افروز تو باشم
عهد من این بود همیشه
یار و غمخوار تو باشم
با همه بی مهری تو
من وفا دار تو باشم
چه کنم خودت نخواستی
شب پر سوز تو باشم
به همه شبهای سردت
آتش افروز تو باشم
رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.
این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو دار آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم وبگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, باباش, مامانش, وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می یفته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کار تو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و
طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کار تو بهش می ده بعدچند ساعت ساناز به کیارش زنگ می زنه وبا کیارش یه ساعتی صحبت میکنه وبه کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برت داریم .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ی ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وسانازاز شانس بعدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم مهروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره .
فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش .
کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست راءس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه.
کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت دم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,بهتم یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !ببعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه با ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با نارحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین هر فاشونو بهم میزنن .
کیارش از این بر ناراحت وبا گریه صحبت میکنه از این برم ساناز
کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام بابات صحبت می کنم ))
ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمری ودوست دارم))
کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم))
ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که کیارش خداحافظی کنه تلفنوقطع میکنه
نویسنده:هومن
hooman_sj@yahoo.com
یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت
با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید
فکر میکرد که ارومش میکنه
همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام
و گریه میکرد
زیر بارون
تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب
به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر