محصولات ویژه

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
عاشقانه هایم را از پوست شفاف تو می گیرم
خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. دکتر علی شریعتی
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 92954
کل یادداشتها ها : 151
خبر مایه


بنر رایگان - اeder.blogfa.com - طراحی رایگان گرافیک

 

 

حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:

 

حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:

 

 

- من مهتاب هستم
خیلی آرام در پاسخ گفت:
- خوشبختم
ولی حتی برنگشت نگاهی هر چند کوتاه بر من بیندازد اخم هایم را در هم کشیدم چرا مثل تمام پسرها برای صحبت با من سر و دست نمی شکست چرا برای دیدن چهره پری گون من مشتاق نبود؟زیر چشمی نگاهی به دیگر پسران کلاس انداختم کسی حواسش به درس نبود و همه مشغول دید زدن من و او بودند برخی با خشم و تعصب و برخی با حسرت و افسوس جرات خود را به کمک طلبیدم و گفتم:
- شما خودتون رو معرفی نمی کنید؟
باز هم بدون اینکه به جانبم برگردد گفت:
- چه فرقی می کند؟
دیگر داشتم خشمگین می شدم با غضب گفتم:
- حتماً برایم مهم است که می پرسم
با لبخندی کم رنگ و بسیار زیبا گفت:
- ماهان
نمی دانم چرا از اسمش خوشم آمد و زیر لب گفتم:
- مهتاب و ماهان هر دو زاده شده از ماه

لبخند زدم و دیدم گوشه لبان خوش تراش و زیبای او نیز لبخندی جا خوش کرده منتظر ماندم تا سخن بعدی از دهان او خارج شود ولی او همچنان سکوت کرده بود شروع کردم به شمردن آنقدر پیش رفتم تا خسته شدم باز هم خودم گفتم:
- جدید هستید؟
اینبار فقط سرش را تکان داد خشم بر من غلبه کرد و گفتم:
- مگر شما زبان ندارید؟
- زبان همیشه هم برای نطق کردن نیست  به نظر من وقتی حرفی ارزش به زبان آوردن ندارد سکوت زیبا ترین کلام است
حرفش به نظرم قشنگ آمد و پر از مفهوم های دل نشین دل را به دریا زدم و گفتم:
- ماهان
آرام پاسخ داد :
- بله
با خنده گفتم:
- به دانشگاه ما خوش آمدی
 
اینبار برای نخستین بار به سمتم برگشت دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی ناگهان ساکت شد چشمانش روی صورتم ثابت و نگاهش در نگاهم خیره مانده بود آرام گفت:
- تو که سرچشمه تمام هنرهایی چرا رشته هنر را انتخاب کردی؟

لبخندی دلربرانه تحویل دادم و گفتم:
- علتش این است که من عاشق هنر هستم
جمله اش با اینکه بسیار آرام ادا شد ولی من شنیدم و بی تاب شدم :
- خوش به حال هنر
 
اینکه مرکز توجه پسرها باشم برایم امری عادی و معمول بود هیچگاه مرا خوشحال یا ناراحت نمی کرد ولی اینبار برای اولین بار خوشحال شدم از اینکه او به من توجه کند شاد می شدم منتظر بدم تا سوال بعدی از جانباو مطرح شود ولی نشد خیلی آرام رویش را برگرداند و دوباره در درس غرق شد آنقدر ناراحت شدم که دلم می خواست زار زار گریه کنم قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم چند قطره اشک از چشمانم سرازیر شد سریع از جا برخاستم و از کلاس خارج شدم قطرات درشت باران بی رحمانه بر بدن و صورتم می تاخت به سمت خانه راهی شدم ولی به محض رسیدن به خانه دلم برایش تنگ شد سریع به دانگشاه برگشتم اما کسی در دانشگاه حضور نداشت دانشگاه خیلی وقت بود که تعطیل شده بود روی چمن های خیس محوطه نشستم آسمان شهرمان سیاه سیاه بود سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریستم آنقدر گریستم تا سبک شدم بوی عطری شامه ام را نوازش داد و دستی سر شانه ام قرار گرفت سرم را که بلند کردم ماهان را دیدم که کنارم نشسته و اونیز می گرید بی اختیار لبخند زدم چهره ماهان در هم و گرفته بود هر چه صبر کردم جز نگاه چیزی از او دریافت نکردم گفتم:
- چرا نرفتی؟
- نمی تونستم
- چرا؟
- چیزی گم کردم داشتم دنبالش می گشتم

دلم گرفت با بغض گفتم:
- پیدا کردی؟
- آره
- حالا می خوای بری؟
- نه
- چرا؟
- چون پیداش کردم ولی نمی تونم برش دارم
- برای چی؟
- چون جایی که الان ماوا گرفته خیلی بهتر از جاییست که من قصد دارم حبسش کنم
- مگر کجاست؟
- پیش تو
- ولی من چیزی از تو برنداشتم
- چرا تو آن را از من دزدیدی
اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- منظورت چیه؟
لبخند زد دستش را طرف چپ سینه اش گذاشت و گفت:
- تو قلب مرا با یک نگاه دزدیدی
 
خوشحال شدم آنقدر خوشحال که اشک از چشمانم سرازیر شد دستش را روی صورتم کشید و گفت:
- ارزش این اشک ها خیلی زیاد است خیلی زیاد

- تمامش برای توست
با لبخند تمام اشک هایم را از روی چهره ام زدود دستانش را روی لباسش کشید و گفت:
- هرگز این لباسم را به آب نزدیک نمی کنم
خندیدم و گفتم:
- ماهان
- جان ماهان
- مگر می شود که کسی در یک نگاه عاشق شود؟
- من این عشق را قبول نداشتم اما حالا دیگر به آن اعتقاد کامل دارم من و تو شاهد عینی این نوع عشق هستیم
دستش را به سمتم داراز کرد و ادامه داد:
- حالا از جا بلند شو
- برای چه؟
- باید برویم
 
نپرسیدم کجا و برای چه؟ دستانم را به دستان قوی و مردانه اش سپردم کنار او گام براداشتن برایم نهایت لذت بود ساعت ها در سکوت رفتیم و رفتیم از زمان به دور مانده بودیم وقتی به خود آمدم که ستاره های فراوانی در آسمان شب چشمک می زدند دستم را از دستش خارج کردم و گفتم:
- وای دیر شد
لبخندی زد و گفت:
- چه زود دیر می شود تازه متوجه معنی این جمله می شوم
- اصلاً متوجه گذر زمان نبودم ماهان ما شش ساعت است که در حال قدم زدن هستیم
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد تازه می فهمیدم که سکوت چقدر زیباست ما تمام عمرمان را به حرف زدن گذرانده بودیم اما به کجا ختم شده بودیم؟ به چه چیز رسیده بودیم؟ هیچ. اکنون می دیم که با سکوت به همه جا رسیده ام دنیا در دستان من و در نگاه زیبای او بود دوباره دستانم را به دستان مشتاقش سپردم و راهی شدیم رفتیم تا به یکی از مقاصد فرعی زندگی رسیدیم جلوی پایم زانو زد و گفت:
- الهه مقدس عشق من تا ابد عاشق خواهم ماند
 
مانند خودش من هم دوزانو نشستم و گفتم:
- با من بمان و ترکم نکن

انگشتانم میان انگشتان دستش قلاب شد بوسه ای داغ و سوزنده بر نوک انگشتانم زد که تا اعماق وجودم را لرزاند و سوزاند و خاکستر کرد دستم را جلوی دهانم گرفتم تا از فریادی که بی اراده می رفت تا عرش را بلرزاند جلوگیری کنم با حالات دو از او جدا شدم و به کلبه تنهایی هایم پناه بردم تا خود صبح ناله زدم و با پروردگارم درد و دل کردم  وقتی سپیده صبح دمید دلم به اندازه وسعت اقیانوس ها برای او که ماه زندگی ام بود تنگ شده بود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم ولی با صحنه ای روبرو شدم که قدرت زانوانم را گرفت ماهان به درخت جلوی خانه تکیه داده بود و به من نگاه می کرد از دیشب تا به حال همانطور آنجا ایستاده بود با قدم های لرزان به او نزدیک شدم طاقت نگاه کردن در چشمان معصومش را نداشتم خودم را در آغوشش رها کردم بدون هیچ منظوری و بدون هیچ تمنا و خواهش نفسانی و هوس آلودی پاک پاک سرش را در میان موهایم فرو برده و نفس عمیقی کشید گفتم:
- صبحت به خیر
- با دیدن تو به خیر شد
- خسته نیستی؟
- عاشقان همیشه خسته اند
- گرسنه چطور؟
- خواب و خوراک بر همه عاشقان حرام است
- پس من یک عاشق واقعی هستم
 
در همان روزها بود که فهمیدم برای یک عاشق مهم نیست که دیر باشد یا زود محرم باشی یا نا محرم دیوانه باشی یا عاقل هر چند که عاشقان جملگی دیوانه اند دیوانگان بی آزار همگام با هم به سوی جایگاه هنر و هنروران رفتیم جز ماهان چیزی و کسی را نمی دیدم و ماهان نیز در من غرق شده بود کنار هم آهسته گام بر می داشتیم که ناگاهن ضربه ای ماهانم را از من جدا کرد و به گوشه ای پرتاب کرد نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده برای چه از بینی ماهان خون می آمد چه کسی بود که دستان مرا گرفته و قدرت حرکت را از من سلب نموده بود ؟ مشت های گره شده و بی رحم روی صورت معبودم فرود می آمد فریاد می زدم جیغ می زدم التماس می کردم اما کاری از دستم بر نمی آمد ماهان من روی زمین رها شد و مرا کشان کشان به سوی کلاس بردند سر همه آن بی رحمان ظالم فریاد زدم مشت های کوچک و ناتوانم را بر سینه هایشان کوفتم چرا که آنها محمبوب مرا زدند کمی در براربر اصررارم برای رهایی مقاومت کردند اما سرانجام رهایم کردند و من به سوی او پرواز کردم ماهانم روی سنگ ها افتاده بود
و صورتش با خونش گلگون شده بود سرش را در آغوش گرفتم بوسیدمش بوئیدمش ماهان به سختی نفس می کشید با صدایی خش دار و گرفته گفت:
- به خاطر تو جان که سهل است دنیا و آخرتم را با هم می دهم مهتاب من گریه نکن من تاب دیدن اشکهایت را ندارم من منتظر کتک خوردن بودم چون عاشقم
فریاد کشیدم:
- بس کن من هم عاشقم پس باید مرا هم بزنند من هم باید کتک بخورم ماهان من هم می خوام برای تو بمیرم
دستم را محکم در دستش فشار داد  صدای آژیر آمد و پس از آن ماهان مرا بردند در تمام مدتی که ماهان را در اتاقی تنگ و سفید با نگهبانان سفید پوش حبس کرده بودند من نیز خودم را در حمام خانه حبس کردم و به خاطرش اشک ها ریختم دوماه بعد ماهان من همان ماهان روز اول شد خدا او را به اشکهایم بخشید ماهان برایم قصری خرید تا از گزند حسودان دور باشم می خواستیم با هم باشیم تمام لحظاتمان را حتی راضی به از دست دادن یک ثانیه هم نبودیم اما روزگار با ما سر سازش نداشت همانطور که با عاشقان دیگر نداشت روزی ماهانم رفت و دیگر هر گز باز نگشت از او نامه ای با این مضمون به دستم رسید:

الهه مقدس عشق من شکوفه نو شکفته هستی من محبوبه شبهای من

تو خود خوب می دانی که حاضر به عوض کردن تو با تمام کائنات خداوند نیستم تو خود خوب می دانی که برای تو جانم را فدا می کنم به آن شرط که بدانم تو سلامت و شاداب باقی خواهی ماند عزیز دلم امروز که برای لحظه ای تو را ترک کردم حسودان بیرون کلبه عشقمان کمین گرفته بودند آنها تو را می خواستند ولی مگر قادر بودم که تو را به آنها ببخشم و خودم کناره گیری کنم؟مگر می توانم تو را به دیگری بسپارم و بروم؟ نه این امکان ندارد به همین خاطر با آنها درگیر شدم و گفتم که تو را به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد ولی آنها چیزی گفتند که دیگر توان مخالفت در خودم پیدا نکردم آن نامردان بی رحم که حس هوس را با حس مقدس عشق اشتباه گرفته بودند گفتند آنقدر برای داشتن تو حریص اند که هرگز اجازه نمی دهند به راحتی همسر و تاج سر من شوی آنها گفتند داغ تو را بر دل من می گذارند می فهمی مهتاب من ؟ آنها چیزی گفتند و طاقت و توان نفس کشیدن را از من گرفت چاره ای جز کناره گیری نداشتم ولی باز هم دلم راضی نمی شد با خود گفتم:تو را می دزدم و به جایی می برم که دست هیچ کس به تو نرسد و تو فقط برای خود من باشی مثل اینکه ذهنم را خواندند چون گفتند هر جا که بروی تو را می یابیم و جلوی چشمانت علاوه بر گرفتن پاکی و معصومیت عشقت نفس را هم می گیریم اما اگر پایت را کنار بکشی ما هم کاری به کار او نداریم البته تا زمانی که فکر ازدواج به سرش راه پیدا نکند تا وقتی او به کسی تعلق نداشته باشد ما آسوده ایم اما اگر بفهمیم ... حرفشان را با داد و فریاد هایم قطع کردم آنها طوری از تو حرف می زدند که نفس من بند می آمد رگ گردنم آن چنان بر آمده شده بود که هر لحظه امکان ترکیدنش بود دوباره با آنها درگیر شدم ولی آنها زیاد بودند و من تنها و عاشق بالاخره فقط و فقط به خاطر تو تسلیم شدم و گفتم: قبول من دیگر کاری به کار او ندارم به این شرط که هرگز خاطر او را آزرده نکنید آنها هم قبول کردند از آنجا سراغ چندی از دوستانم رفتم که به آنها اعتماد کامل دارم تمام ثروتم را جز آن کلبه ای که برای توست به آنها بخشیدم و تو را به آنها سپردم از آنها خواستم مثل جانشان از تو و کلبه عشقمان نگهبانی کنند از جانب آنها و خوش قولیشان اطمینان کامل دارم آنها حتی لحظه ای تو را تنها نمی گذارند پس مرا بی فکر نخوان و اما خودم و سرنوشت شوم خودم به خوبی می دانی آنقدر تو را دوست دارم که یک لحظه تاب جدایی از تو را ندارم پس من می میرم تا تو آسوره باشی من برای همیشه در دیار باقی در انتظارت می مانم ولی از تو خواهشی دارم تو گناه مرا مرتکب نشو و به زندگی ات ادامه بده این اولین و آخرین خواهش من از توست این را بدان که در میان عاشقان بی شمارت آن کسی که از همه بی نام و نشان تر است من هستم عشق من در این دنیا رسم نیست که عاشقان به وصال یکدیگر برسند مثل لیلی مثل مجنون مثل شیرین مثل فرهاد ولی من در این میان درست شبیه آبتین هستم کسی که دیوانه وار شیرین را می خواست ولی او را به خسرو باخت من نیز تو را به بدخاهان باختم و اکنون مانند آبتین به سرای ابدی می پیوندم برایم طلب آمرزش کن و مراقب خودت باش

کسی که تا هجر و هجران باقیست

تا یارویاران باقی هستند

تا شعر و افسون باقیست

تو را می خواهد و چشم انتظارت می باشد

از آن روز تا کنون من باقی ماندم با قصری که در چشمم مانند کلبه خرابه ای می ماند فرش های ابریشمی اش برایم گلیمی بیش نیستند ظروف طلا و نقره اش برایم مثل ظروف سفالی است من مانده ام و قصری که بعد از رفتن او خانه مردگان نام گرفته سهم من از او یک وجب خاک است که با گلاب خوشبو می شود اینک من انسانی تنها هستم و محکوم به ماندنم مرده ای متحرکم که فقط به یک امید زنده است مردن و نزد یار شتافتن آری این است رسم عاشق کشی مردمان این روزگار

دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشقتو باور کرده

دست من خسته از این دست به دعاها بردن

همه آرزوهام بارفتن تو مردن

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تو رو ببینه


خدایا   




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ