روزگارم بد نیست غم کم میخورم
کم که نه هر روز کمکم میخورم
عشق از من دورو پایم لنگ بود
غیمتش بسیار دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود
چند روز یست که حالم بد نیست
حال ما از این و آن پرسید نیست
گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یک غزل آمدوحالم را گرفت
مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
باید که سفر کرد به محبوب رسیدن
اما نتوان کرد دگر قافله ای نیست