مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیت
سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت
فقط نه کوچه باغ ما … فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیت
جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت
بیا فقط خبر بده مرا قبول کردهای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیت
کاظم بهمنی