شاید کسی شبها برای این که تورو ببینه به خدا التماس می کنه....
شاید کسی به محض دیدن تو دستاش یخ می کنه و تپش قلبش مرتب بیشتر میشه وشادیهایش دو برابر میشه....
شاید کسی برای هم کلامی با تو ومدتی ازعمرکوتاهش را درکنارت باشد لحظه شماری می کند ...
شاید کسی برای نشان دادن علاقه و دوستیش نسبت به تو به آب و آتش می زند ...
مطمئن باش کسی هست که شبها به خاطره تو، تو دریایی از اشک میخوابه ولی در حسرت دیدارتوست....
و روز و شبش تویی و همه جا تو را با خود میبینه ...
وبزرگ ترین آرزوش براورده شدن کوچک ترین آرزو و خوشبختی وشادی توست ....
وچشمای عاشقش هردم و هرلحظه منتظر دیدن روی توست ...
اما این تویی که بی اعتنا به اطرافت همین جور راحت و پیش میگیری و میری...
کسی در حسرت دیدار توست, کسی تنها دلخوشیش تو هستی, تنها امید داره تا تورو به دست بیاره...
همش مواظبه تا پاهات و روی خار نزاری, بجای سنگ فرش خیابون قلبشو زیر پات میزاره...
می خواد ولی نمی تونه که تورو داشته باشه چرا که تو بی اعتنا به راحت ادامه میدی...
در عین حال که اونو میبینی اما نمی بینیش
اون می خاد تورو داشته باشه اما...اما...و اما...
گفتم: «داری زیادهروی میکنی. فردا روز کارییه ها.»
خندید و تن عرقکرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیهی مخصوصِ مخصوصت که میگفتی؟»
گفت: « تا سیگارم تموم میشه، بمون تو خماریش.»
بش سقلمهای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسیها بدمون مییاد منتظر بمونیم.»
پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبهی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانهی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»
گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»
لحظهای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضلتر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."»
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمانها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافند کولیهای جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شبها در رواق کهکشانها عود میسوزند
همان جاها، که اخترها به بام قصرها مشعل میافروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را میآرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار میبندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب میزند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور میبینم که میآیی
تو را از دور میبینم که میخندی
تو را از دورمیبینم که میخندی و میآیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسمهای شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!
سیاهی تار میبندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمانها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برایِ هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهایِ خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زنده گی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زنده گی ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست و جویِ قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برایِ همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایٍ مان دانه بریزیم...
***
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
( احمد شاملو )