زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
< src="http://www.mabist.com/logo.aspx?rgm=noorellah" type="text/java">>
عشق یعنی با غم الفت داشتن
سوختن با درد نسبت داشتن
عشق دریک جمله یعنی انتظار
انتظار روز رجـــعت داشتن
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی در جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشمان تر
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختــن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتـــظار و انتـــظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیـده بر در دوختـن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی سوز نی آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم و دل برهم زدن
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی همچومن شیدا شدن
عشق یعنی قلــه و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد ومحنت دردرون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی حسرت شبهای گرم
عشق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی غرقه گشتن در سراب
عشق یعنی حلقه های بی حساب
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخــرخط بهـشــت
عشق یعنی گم شدن در لحظه ها
عشق یعنی آبـی بی انتـــها
عشق یعنی زرد تنها و غریب
عشق یعنی سرخی ظاهر فریب
عشق یعنی تکیه بر بازوی باد
عشق یعنی حسرتت پاینده باد
عشق یعنی هرزمان تنها شنیدن نام او
عشق یعنی هرچه گفتن هرچه کردن بهراو
شاید کسی شبها برای این که تورو ببینه به خدا التماس می کنه....
شاید کسی به محض دیدن تو دستاش یخ می کنه و تپش قلبش مرتب بیشتر میشه وشادیهایش دو برابر میشه....
شاید کسی برای هم کلامی با تو ومدتی ازعمرکوتاهش را درکنارت باشد لحظه شماری می کند ...
شاید کسی برای نشان دادن علاقه و دوستیش نسبت به تو به آب و آتش می زند ...
مطمئن باش کسی هست که شبها به خاطره تو، تو دریایی از اشک میخوابه ولی در حسرت دیدارتوست....
و روز و شبش تویی و همه جا تو را با خود میبینه ...
وبزرگ ترین آرزوش براورده شدن کوچک ترین آرزو و خوشبختی وشادی توست ....
وچشمای عاشقش هردم و هرلحظه منتظر دیدن روی توست ...
اما این تویی که بی اعتنا به اطرافت همین جور راحت و پیش میگیری و میری...
کسی در حسرت دیدار توست, کسی تنها دلخوشیش تو هستی, تنها امید داره تا تورو به دست بیاره...
همش مواظبه تا پاهات و روی خار نزاری, بجای سنگ فرش خیابون قلبشو زیر پات میزاره...
می خواد ولی نمی تونه که تورو داشته باشه چرا که تو بی اعتنا به راحت ادامه میدی...
در عین حال که اونو میبینی اما نمی بینیش
اون می خاد تورو داشته باشه اما...اما...و اما...
گفتم: «داری زیادهروی میکنی. فردا روز کارییه ها.»
خندید و تن عرقکرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیهی مخصوصِ مخصوصت که میگفتی؟»
گفت: « تا سیگارم تموم میشه، بمون تو خماریش.»
بش سقلمهای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسیها بدمون مییاد منتظر بمونیم.»
پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبهی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانهی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»
گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»
لحظهای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضلتر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."»